شمعی برای کودکان غزه
بنام خدا
یک وقت، دو مرد، دست به یقه میشوند، به هم میکوبند، در نهایت هم،
یکی، به هر دلیل برنده میشود...
امّا یک وقت، یک نامرد، دست یک مرد را میبندد و او را با تمام قوا می کوبد...
اینجا دیگر برنده معنا ندارد.
من مردانی را میشناسم که با دستان بسته، سالهاست سیلی میخورند،
اما حسرت یک آه را به دل نامردان گذاشته اند...
من مادرانی را میشناسم که سالهاست با دستان خود،
با تمام عاطفهی مادرانهی خود، فرزندان نیمه جانشان را بالای دست می برند،
ولی ذرهای از پاسداشت حقشان سست نمیشوند...
من پسران و دخترانی را میشناسم که از کودکی مشق خون و حماسه کرده اند،
و خشم مقدسشان را برای فروکوفتن بر سر غاصبان، در سینه نگاه داشتهاند...
این روزها، امّا دستان مرد بسته تر از همیشه است...
غزه، این اسطورهی مقاومت، این مرد سیلی خورده، این روزها از تاب و توان افتاده.
شبهایش خاموش است و روزهایش سوگوار...
از پیشانی پدرانش خون میچکد و از سینهی مادرانش اندوه می تراود...
چهرهی غزه امروز خاک آلود است...
شمعی روشن کنیم، برای کودکان غزه،
با نوشتن، با نشان دادن فاجعه ای که انسانیت را سرشکسته کرده است...
همراه شویم با خروش وبلاگ نویسان، برای غزه.